"" سکـــ ــوتــــ کــــ ـن ...""


بعضی وقتــــــــا مجبوری تو فضــــــــای بغضت بخنــــــــدی


دلــــت بگــیــره ولـــی دلــگــیــری نــکــنی...

شــــــــاکی بشی ولی شکایت نکنــــــــی …

خیلی چیــــــــزارو ببینی ولی ندیدش بگیــــــــری …

خیلی هــــــــا دلتو بشکنن و تــــــــو فقط سکــــــــوت کنی...

تــــــــــــــــــــــنـــــــــــــها

دوووووووستت دارم....

 

 

نـ ـ ـ ــذار تــنـــها بمونم.....

"پنجره خیال "

تا خانه چشمانت راهی نیست ، وقتی که نگاهت را از من دریغ میکنی ... چه بگویم

وقتی که نه تنها چشم هایت را ، بلکه دریچه قلبت را برویم بسته ای ...

اما...

بدان همیشه پشت پنجره "خیالم" برای چشمهایت چون چلچراغی میدرخشد...

بگذار در وجود تو گم شوم و تودر جستجوی من آهسته مرا بخوانی...

و مرا در قلبت پیدا کنی!!!

 


چشمانی که زیبا می بیند ... ذهنی که زیبا می پندارد ...

"داستان کوتاه"


دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت.
با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت....

لطفا به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته



وقتی یه دختر واسه یه پسر اشک میریزه یعنی واقعاً دوسش داره


اما وقتی ...


یه پسربرای یه دختر اشک بریزه


یعنی دیگه هیچوقت نمیتونه کسیو مثل اون دوست داشته باشه

"" دلــتــنــگــم ...""


"" خـــوشبختی ...""


خوشبختی داشتن کسی ست...


که بیشترازخود ، تو را بخواهد...


و بیشتر از تو...هیچ نخواهد..

حقیقت عشق

میدانی اشتباه از کجاست ؟!  

زیادی ” دوستت داشتم !


میدانی اشتباه از کجاست ؟!


از تو نیست !


اشتباه از ” من ” است . . .


هر جا رنجیدم به رویت نیاوردم !


” لبخند ” زدم !


فکر کردی درد نداد ، ” محکم تر ” زدی . . .

"" خــوشبختــی تا چه زمــانی ... ؟؟""



اگر خوشبختي را براي يک ساعت مي خواهيد، چرت بزنيد.


اگر خوشبختي را براي يک روز مي خواهيد، به پيك نيك برويد.


اگر خوشبختي را براي يک هفته مي خواهيد، به تعطيلات برويد.


اگر خوشبختي را براي يک ماه مي خواهيد، ازدواج كنيد.


اگر خوشبختي را براي يک سال مي خواهيد، ثروت به ارث ببريد.


اگر خوشبختي را براي يک عمر مي خواهيد،


ياد بگيريد كاري را كه انجام مي دهيد دوست داشته باشيد .........


استيو جابز

"" نــبــودنــ ـها ...""




كاش بودنها را قدر بدانيم

به خـــــدا قسم

نبودنها

همين نزديكيهاست . . . !

سکوتم از رضایت نیست

خط پایان

"" سیاست و صداقت ...""


ســـیــاســت در بــرابر صداقت دیگران خیــانت ....


و


صــداقــت در برابر سیـــاســت دیــگران حــمــاقــت است ...

"" ســــ ــاده ...""


اگــر ساده ای ...

اگــــر راستگــویی ...

اگـــر با وفایی ...

اگـــر با غیرتی ...

اگر یک رنگــی ...

همیشه تنهایــــی ...

دنیــای مــن ...


یک شــب ِآروم میخــــواد … بــا آهنگــــی رومــــــانتیک



چنــــد تا شمــــــع و یک عالمــــــه تــــو…



که بــه دنیــــا بگـــــــم … خــــداحـــــافـــــــظ



دنیــای مــن کســــی ست…



که در آغـــــوشش جــان میدهــــم…



یعنـــی « تــــــــــ♥ــــــو »


...قدم زنان...


تو در خواب و من در کوچه های

سرد و تاریک خاطره با پاکتی سیگار

قدم زنان پی تو میگردم

"" عجب دنیایی شده ...""

هرچقدر شیشه عینکم رو تمیزتر میکنم ...

دنیا رو کثیف تر می بینم ...


-----------------------------------------------------

بعضی آدم ها هستن که از دور برق میزنن ...

وقتی میان جلو میبینی که بخاطر خرده شیشه هاشونه ...



"" دلـــ ــتــ ـنــگـــمـــ""


دل‌ تنگم

به قاعده ی یک سفر

پر از فاصله

به شماره ی اتوبوس‌های راه شب

کافه‌های خمار در امتداد شب

دل‌ تنگم
به اندازه تمام روز‌هایی‌ که ما

از بین اینهمه نبودن

باز نبودن را انتخاب کرده ایم

دل‌ تنگم
دل‌ تنگ....

"" اول خـــــ♥ـــدا ... ""



اول ... به خـــدای خودت وفــادار باش ....

تا بتوانــــی به بنده اش ، وفادار بمانی ...
وگـــرنه ، کسی که نتونسته پایبند اون بالایی باشه ...

نباید ازش توقع بیشتر داشت ...


" داستان راز خوشبختی "

دوستان پیشنهاد میکنم این داستان زیبا رو مطالعه کنید

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد.

پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید.

مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد.

به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود.

خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند.

پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم.

آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمی‌داشت.

دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.

خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»

مرد جوان این‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.

آن وقت مرد خردمند به او گفت:«راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»

"" همه چی ام ارزانــــــی تــــو ...""



«پیشانی ام»

سجده گاه لب هایت؛

«چشمانم»

میعادگاه قدم هایت؛

«دستانم»

تکیه گاه خستگیهایت؛

و «قلبم»

حریم دلتنگیهایت؛

تمامی اینها،

ارزانی «نیم نگاهت»!

"" بر من بــِــوَز ...""


تو که نیستی


حرفهایم گوشه ذهنم خاک می خورند


گاهی بر من بوز


مانند نسیم


بگذار نوازشت را


بخاطر بسپارم…


"" خــــــــــــــ♥ــــــــــــدا ...""